وبلاگ

توضیح وبلاگ من

مبانی کانتی تفکر نیچه در نقد متافیزیک- قسمت ۳

 
تاریخ: 20-07-00
نویسنده: فاطمه کرمانی

فصل یکم: نقادی متافیزیک

 

۱-۱) نقد متافیزیک

 

۱-۱-۱) معنای متافیزیک

امروزه اصطلاح متافیزیک توسط فیلسوفان در معانی مختلفی به­کار برده می­ شود. اما آنچه که می ­تواند تا حدودی محل اجماع باشد، این است که تاریخ اندیشه غرب از سقراط تا نیچه را به­ طور کلی تاریخ اندیشه متافیزیکی می­نامند. اما همواره توصیف این تاریخ وتبیین خصلت های اندیشه متافیزیکی محل اختلاف منتقدان متافیزیک بوده است. بازگشت به خاستگاه یونانی متافیزیک می ­تواند به فهم این اصطلاح کمک کند. واژه Meta در یونای به معنای «وراء »یا «بعد از»می باشد. در آثار ارسطو بعد از مباحث مربوط به طبیعیات مباحثی آورده شده که در ذیل هیچ یک از بخش­های قبلی قرار نمی­گرفت. از این رو آن­ها را تحت عنوان متافیزیک نام گذاری کرده ­اند که در واقع اشاره به مباحثی دارد که بعد از طبیعیات آورده شده است. درعین حال ارسطو موضوع متافیزیک را بررسی احکام وجود به ما هو وجود می­دانست و درمتافیزیک خود به مسائلی همچون علت و معلول، وحدت و کثرت، جوهر و عرض و … پرداخت. بنابراین می­توان گفت که متافیزیک ارسطویی در معنایی دیگر نیز می ­تواند متافیزیک نامیده شود. چرا که مباحث متافیزیک ارسطو مبنا و بنیاد مباحث مربوط به طبیعیات اند و بنابراین فراتر از طبیعیات قرار دارند. و بسیاری از مسائل بنیادی که امروزه آنها را به­ طور عام مسائل فلسفی می­نامیم، محتوای متافیزیک ارسطویی را تشکیل می­داد.
پایان نامه - مقاله - پروژه
امارفته رفته در قرون وسطی متافیزیک معنای اختصاصی تری نیز به خود گرفت. برای مثال از زمان توماس آکویناس، متافیزیک تبدیل به دانشی شد که موضوع آنها موجودات غیرمادی و مباحثی همچون خداوند، فرشتگان، جوهر وغیره بودند. در عین حال دارای جایگاهی بود که سایر علوم اصول خود را از آن می­گرفتند و به این معنا نیز متافیزیک نامیده می­شد که ورای طبیعیات بود.(Horvard, 2000: 291)
با دکارت نیز متافیزیک جایگاه متفاوتی پیدا کرد. هم به این معنا که دکارت تغییرات اساسی معرفت­شناسانه و هستی­شناسانه را ایجاد کرد و هم اینکه جایگاه متافیزیک را دچار تغییر نمود. دکارت به پیکو که «اصول فلسفه» را به فرانسوی ترجمه کرده است، می­نویسد:
«پس کل فلسفه مانند درختی است که ریشه اش متافیزیک، بدنه آن فیزیک و شاخه هایی که از بدنه می­آیند سایر علوم اند.»Descartes, 1985: 186) )
آنچه که در اینجا حائز اهمیت است تعاریف ارائه شده توسط یکایک فلاسفه از متافیزیک نیست، بلکه ویژگی­های کلی اندیشۀ آنان است که متفکران پساکانتی در قالب نقد متافیزیک آن را بیان می­ کنند. هم کانت و هم متأخران او هریک از جنبه ای خاص ویژگی­های متافیزیکی اندیشیدن را مورد بررسی قرار می­ دهند و خصلت­های مهم اندیشه متافیزیکی را به شیوه های گوناگون تعیین می­ کنند. بنابراین باید گفت که واژه متافیزیک را در دو معنا می­توان به­کار برد. معنای اول همان شاخۀ شناخته شده از فلسفه تحت عنوان فلسفۀ اولی است که موضوع پژوهش آن احکام موجودات، موجودات غیرمادی و همچنین در معنای جدیدتر آن مسائل مربوط به معرفت شناسی است. و معنای دوم آن به ویژگی های بنیادین اندیشه غربی از سقراط تا نیچه مربوط می­ شود. پس به­ طور کلی باید گفت که سنت متافیزیکی دارای قواعد خاص و پیش فرض هایی درباره ماهیت شناخت و حقیقت است و « به طبیعت بنیادین واقعیت و متعاقبا اصول بنیادینی که می­توانند پایه ای برای طبیعت آن واقعیت به شمار آیند می ­پردازد.» (سجویک، ۱۳۹۰: ۹۱). حال توصیف این قواعد و پیش­فرض­ها در ترمینولوژی های متفاوت فیلسوفان منتقد متافیزیک با یکدیگر متفاوت است.
هایدگر ویژگی مهم تاریخ متافیزیک را غفلت از هستی[۱] می­داند. از نظر او گرچه متفکران متافیزیک به زعم خود به هستی می­پرداختند اما به شیوه ­های گوناگون هستی را به هستنده [۲] تقلیل داده­اند. متافیزیک هرگز به پرسش درباب حقیقت هستی پاسخ نمی­گوید، چرا که اصلاً چنین پرسشی را مطرح نمی­کند. به­زعم هایدگر هنگامی که متافیزیک از وجود سخن می­گوید مرادش چیزی نیست جز موجودات در کلیت آنها یا موجود به ماهو موجود.(هایدگر، ۱۴۰:۱۳۸۳) نگاه خاص هایدگر به تاریخ متافیزیک سبب می­ شود که نیچه را نیز به­خاطر ستیز او با مفهوم هستی به متافیزیکی اندیشیدن متهم کند و تاریخ فلسفه را از افلاطون تا نیچه متافیزیکی بداند. (schalow, Denker, 2010: 185) بنابراین آشکار است که با توجه به آرای مختلف می­توان به طرق گوناگون به نقادی اندیشه متافیزیکی پرداخت. در هر حال مراد ما در این رساله از نقادی متافیزیک، نقد این معنای دوم از متافیزیک می­باشد.

۲-۱-۱) کانت و نقد متافیزیک

می­توان گفت که کانت نخستین فیلسوفی بود که به­ طور جامع نقادی متافیزیک در هر دو معنای آن ( چه فلسفه اولی و چه شیوۀ خاص اندیشۀ غربی و پیش­فرضهای آن) را در دستور کار خود قرار داد. گرچه در این بین نمی­ توان از نقش هیوم در به چالش کشیدن پیش­فرضهای متافیزیکی غفلت نمود، اما این کانت بود که توانست توصیفی رضایت­بخش از شرایط اعتبار معرفت و ارزشهای اخلاقی بدون متافیزیک ارائه دهد. چنانکه خود او در پیشگفتار کتاب نقد عقل محض «نقد» را چنین توصیف می­ کند:
«مراد من نقد کتابها و نظامها نیست، بلکه نقد قوه ی عقل در ارتباط با تمام معرفتی است که [عقل] می ­تواند مستقل از تجربه بدست آورد. بنابراین [نقد] تصمیم درباره امکان و عدم امکان متافیزیک به­طورکلی، تعیین سرچشمه­ها، محدوده و مرزهای آن خواهد بود»(CRP,A XII). بنابراین کانت هدف از نقد را تعیین حد و مرز متافیزیک و بررسی امکان آن می­داند و ادعا می­ کند که چنین نقدی را با جامعیت کامل انجام داده است، به­طوریکه حتی یک مسأله متافیزیکی را نمی­ توان یافت که وی از آن غفلت کرده و یا راهکار حل آن را ارائه نکرده باشد. (Ibid AXIII) چنین اقدامی، یعنی تعیین دقیق خاستگاه و جایگاه مسائل متافیزیک تا قبل از کانت سابقه­ای نداشته است و این کانت بود که برای نخستین بار به­ طور جامع به نقادی متافیزیک می ­پردازد.
کانت در پیشگفتار نقد اول توصیف خود از وضعیت متافیزیک را با بیان نکاتی دربارۀ عقل آدمی می­آغازد. از نظر او پرسشهای متافیزیکی نظیر پرسشهایی درباره اراده انسان، آغاز و انجام جهان و نامیرایی نفس [مسائلی که در دیالکتیک استعلایی[۳] به آنها می ­پردازد] پرسشهایی هستند که از خود عقل آدمی برمی­خیزند و عقل هرگز قادر به پاسخ­گویی به آنها نیست، چرا که عقل با اصولی می­آغازد که در تجربه اعتبار دارند اما به اقتضای طبیعت عقل پا را از تجربه فراتر می­گذارد و در این راه به تناقض­گویی می­افتد و برای حل این تناقض نیز دیگر تجربه را ملاک قرار نمی­دهد. او متافیزیک را محل این جدل­های بی ­پایان می­داند. (Ibid AVIII)
او متافیزیک را به ملکه­ای تشبیه می­ کند که روزگاری حکومت­اش از قدرت کامل برخوردار بود. یعنی همان زمانی که به­وسیله جزم­اندیشان[۴] اداره می­شد و متافیزیک نیز ملکۀ همۀ علوم مختلف بود. اما به­تدریج این حکومت به­سبب جنگهای داخلی دچار هرج و مرج[۵] گردید و به­خاطر حملات شک­گرایان اتحاد شهروندانش را از دست می­داد. و پس از کش و قوسهای بسیار، متافیزیک بر جزم­گرایی اصرار ورزید و پس از آنکه همۀ راه ها آزموده شدند یکسان­انگاری[۶] اکنون بر دانشها حکومت می­ کند. البته کانت چنین وضعی را مقدمۀ بازآفرینی و روشنگری دانش می­داند.(CPR, A IX-X)
کانت وضعیت متافیزیک را بر اثر حملات شک­گرایان و محافظه ­کاری دگم­باوران و بی ­تفاوتی یکسان­انگاران چنین بغرنج توصیف می­ کند و هدف او این است که بتواند در این بین با تعیین حد و مرز و جایگاه متافیزیک، از نو متافیزیک را تعریف کند و معنای جدیدی به آن بدهد. و همچنین بتواند اعتبار و مشروعیت علوم را توجیه کند. راهکار کانت برای خروج از این دشواری چیزی نبود جز انقلاب کوپرنیکی. انقلاب کوپرنیکی کانت نوعی تغییر بنیادی در مسأله حقیقت و نسبت عقل آدمی با هستی بود. کانت خود چرخش کوپرنیکی را این گونه توصیف می­ کند که به­جای اینکه فرض کنیم شناخت ما باید منطبق با ابژه­ها باشد، فرض کنیم که ابژه­ها باید خود را با شناخت ما هماهنگ کنند. از نظر کانت شناخت درمعنای سنتی آن، یعنی این ادعا که دانش ما به اشیاء آنچنان که فی­نفسه­اند، تعلق می­گیرد، مستلزم تناقض­گویی است. شناخت در معنای جدید آن سازگاری ابژه­ها با شیوۀ تصور ماست. کانت این دغدغه را به کنار می­زند که آیا شناخت ما حقیقت مطلق را به چنگ می­آورد یا نه. او ادعای چنگ زدن به اشیاء فی­نفسه را ادعای جزم­اندیشانه می­داند و محکوم می­ کند. و از طرفی نیز توصیفی ارائه می­دهد تا شناخت ما را از بحرانهای شک­گرایانه مصون بدارد. شک­گرایی دانش آن زمان را دچار بحران عینیت و اعتبار ساخته بود. برای مثال هیوم با مبانی تجربه­گرایانه خود اعتقاد داشت که ریشه تمام معرفت را باید در تجربه جستجو کرد و هرگونه حکمی درباره جهان که مسبوق به تجربه نباشد از هیچگونه اعتباری برخوردار نیست. مسبوق بودن همۀ ایده­ ها به انطباع یا تأثر[۷] حسی یک قاعده معروف هیومی است. اگر قاعده هیوم را بپذیریم بسیاری از اصول مانند علیت که پایه شناخت ما را تشکیل می­ دهند اعتبار خود را از دست خواهند داد. چرا که علیت نه ضرورت احکام تحلیلی را با خود دارد و نه ناشی از تجربه حسی است و ایده آن مسبوق به هیچ انطباع حسی نیست. هیوم خاستگاه این احکام را به­وسیلۀ امری به­نام عادت توضیح می­داد. این آرای هیوم به نوعی پایه­ های شناخت را با بحران مواجه نمود و این برای کانت قانع­کننده نبود. او ضمن مهر تأیید زدن به این اندیشه هیوم که تمام معرفت ما با تجربه آغاز می­ شود، مرزبندی خود با وی را اینگونه تعیین نمود که « گرچه شناخت ما سراسر با تجربه شروع می­ شود اما از اینجا برنمی­آید که شناخت ما سراسر ناشی از تجربه باشد» ( CPR, B2) بنابر نظر کانت ذهن ما دارای صورت­های پیشینی و مقولاتی پیشینی است که امری به نام شناخت را ممکن می­ کنند. این پیشینی­ها به هیچ وجه برآمده از تجربه حسی نیستند. همچنین این اصول پیشینی می­توانند مبنایی برای مشروعیت علوم باشد. از اینرو پیشینی­ها خود معیار عینیت و اعتبار احکام ما می­شوند.
از طرف دیگر کانت بعد از اینکه محدودۀ شناخت معتبر را تعیین می­ کند، آنگاه به­ طور تفصیلی به بررسی مسأله­های مهم و درازآهنگ متافیزیکی می ­پردازد. او در دیالکتیک استعلایی نشان می­دهد که چگونه عقل ما از بررسی این پرسشهای متافیزیکی عاجز است. عقل تنها توانایی اندیشه در حوزۀ پدیدار را دارد و در هنگام مواجهه با اموری غیرپدیداری دچار توهم متافیزیکی می­گردد. کانت در دیالکتیک استعلایی، تعارضات[۸] متافیزیکی - تعارضاتی که درهنگام مواجهه با پرسشهای متافیزیکی با آنها مواجه می­شویم - را شناخته و آنها را دسته­بندی می­ کند و روش حل آنها ارائه می­دهد. کانت نشان داد که بررسی این پرسش­ها از عهدۀ فاهمه خارج است و هنگامی که عقل درصدد پاسخگویی به آنها برمی­آید به دو حکم متعارض با یکدیگر می­رسد. به­ طور کلی کانت در دیالکتیک استعلایی به سه مسأله مهم متافیزیکی که عبارت­اند از نفس و جاودانگی آن، انجام و آغاز جهان و وجود خداوند می ­پردازد و نشان می­دهد که چگونه حکم دادن دربارۀ آنها ناشی از یک خطاست. بدین ترتیب کانت سوداهای متافیزیکی جزم­اندیشانه را رد می­ کند و چنین متافیزیکی را برای همیشه از کار خارج می­ کند.
به­ طور خلاصه می­توان درباره نقادی متافیزیک کانت نکات زیر را برشمرد:
١. کانت متافیزیک را دچار بحرانی جزم­اندیشانه و شک­گرایانه می­داند و قصد دارد آن را از این ستیزها برهاند و از نو تعریف کند و جایگاهی دیگرگونه و کاملاً جدید به آن بدهد.
٢ .کانت با نقد خود محدودۀ امور شناختی را تعیین می­ کند و با تعیین شرایط پیشینی تجربه محدوۀ مجاز معرفت ما و احکام معتبر عقل نظری را مشخص می­ کند و اعتبار علومی همچون هندسه و فیزیک را بر اساس اصول پیشینی فاهمه توجیه می­نماید.
٣. انقلاب کوپرنیکی کانت را می­توان نقطۀ عطفی در تاریخ اندیشه غربی به­حساب آورد. این چرخش نگرش ما نسبت به مسأله حقیقت و عینیت را به­ طور بنیادی دچار تغییر می­ کند. از نظر کانت دیگر حقیقت مطلقی بیرون از تمام ادراک­کنندگان قابل رصد نیست که بتوان شناخت را با آن سنجید. بلکه او تمام دارایی ما را مربوط به پدیدار می­داند و ملاک حقیقت و صدق را به درون حوزه پدیدار می­راند. از نظر کانت دیگر نمی­ توان از عینیت در معنای سنتی آن سخن گفت و عینیت را مربوط به شیوه پدیدار شدن ابژه­ها بر ما می­داند که بر اساس اصول پیشینی ذهن ما بین انسانها مشترک است. این جنبه از نقد کانتی نقش مهمی در اندیشه نیچه ایفا می­ کند و وی تمام فلسفه خود را مبتنی بر چنین معنایی از حقیقت قرار می­دهد.
۴. کانت در دیالکتیک استعلایی ادعاهای متافیزیکی جزم­اندیشانه را مورد بررسی قرار می­دهد و آنها را از ساحت عقل نظری کنار می­زند. و مسائل اساسی متافیزیک سنتی یعنی نفس، ازلیت جهان و وجود خداوند را از توهمات عقل می­انگارد که درگیری فاهمه با آنها حل نشدنی است و عقل نیز دربرخورد با آنها دچار تعارض می­ شود. بنابراین او با امتناع از بررسی آنها توسط عقل، متافیزیک سنتی را از این جنبه نیز بی­اعتبار می­سازد.

۳-۱-۱) نیچه ونقد متافیزیک

نیچه در آثار مختلف­اش اندیشه متافیزیکی را از وجوه گوناگون مورد نقد قرار می­دهد. اما باید توجه داشت که مراد نیچه از متافیزیک نه صرفاً فلسفه اولی، بلکه نحوۀ خاصی از اندیشیدن در تاریخ فلسفه غربی است که خصلتهایی ویژه دارد. نیچه در جاهای مختلف به تشریح خصلتهای اندیشه متافیزیکی می ­پردازد. چگونگی تشریح خصلت های بنیادین متافیزیک توسط نیچه نزد مفسران به شیوه ­های مختلف مورد تفسیر قرار می­گیرد. از نظر بسیاری از مفسران نیچه، خصلت بنیادین اندیشه متافیزیکی از نظر نیچه را می­توان دوگانه­انگاری دانست. « نیچه در خلال آثارش بر خطر اندیشه­ای تقابلی تأکید می­ کند که از دیدگاه او در تاریخ اندیشه متافیزیکی ظاهر شده است. او در بشری بس بسیار بشری مسائل فلسفی را مشتق شده از یک پرسش می­داند: چگونه چیزها از ضد خودشان ناشی می­شوند؟ » (Doyle,2009:23)
« شیمی مفاهیم و احساس ها[۹]- تقریبا تمام مسائل فلسفی یکبار دیگر همان شکل از پرسش را مطرح می­ کنند که دوهزارسال پیش مطرح می­شد: چگونه چیزی از ضد خویش ناشی می­ شود؟ برای مثال عقلانیت از ناعقلانیت، حس کننده(حساس) از بی حس[۱۰]، منطق از بی منطقی، تعمق بی غرضانه از میل آزمند، زیستن برای دیگران از خودمحوری، حقیقت از خطا؟ فلسفه متافیزیکی تاکنون بوسیله انکار ایجاد چیزی از چیز دیگر و فرض کردن منبعی معجزه­آسا در هسته شیء فی­نفسه برای ارزشمندترین چیزها این دشواری را برطرف کرده است. از طرف دیگر فلسفه تاریخی که دیگر نمی­تواند از تازه ترین روش های فلسفی[۱۱] یعنی علوم طبیعی[۱۲]، جدا شود، در مواردی خاص بتدریج کشف کرده است( که احتمالا این می ­تواند در هر موردی نیز کشف شود) که تقابلی وجود ندارد، مگر در مبالغه های مرسوم تفسیرهای عامیانه یا متافیزیکی. که این خطایی در استدلال است که در بنیاد این آنتی­تز قرار گرفته است: بر اساس این تبیین نه دقیقاً عمل خود محورانه وجود دارد و نه تعمق کاملا بی غرضانه، بلکه هردوی آنها به نظر می­رسد فراروی­هایی باشند که در آنها عنصر اساسی ناپدید شده و تنها خودش را در پر زحمت­ترین مشاهده­ها آشکار می­ کند.»(HAH 1)
نیچه در گزین­گویه بالا فرض تقابلهای دوگانه را از خصوصیات مهم اندیشه متافیزیکی می­داند. او این دوگانه­ها را در سایر آثار خود نیز توصیف می­ کند. از نظر وی متافیزیک تمایل دارد که یک سوی این تقابلها را به­عنوان اصل و سوی دیگر را به­عنوان امری فرعی در نظر بگیرد و آن سوی اصلی را به­عنوان عنصری متعالی و مطلقاً مشروع و صحیح لحاظ کند. دوگانه های مهم از نظر نیچه در اندیشه متافیزیکی دوگانه حقیقت و ناحقیقت یا شیء فی­نفسه و نمود است. همواره حقیقتی استعلایی و فی­نفسه وجود دارد که علم ما باید خود را با آن تطبیق دهد. هدف مهم نیچه واکاوی خاستگاه این تقابل­ها و نشان دادن چگونگی شکل­ گیری­شان و ارائه راهکاری برای بیرون رفتن از این اندیشۀ تقابلی است.
از منظری دیگر می­توان گفت اندیشه متافیزیکی در نگاه نیچه، بدین دلیل متافیزیکی است که نمی­ توان به­وسیله تجربه به توجیه ادعاهای محوری آن پرداخت. (سجویک،۱۱۸:۱۳۹۰)برای مثال ادعای وجود اشیاء فی­نفسه یا در نظرگرفتن قسمی از واقعیت به­عنوان معیار مطلق و فراتاریخی صرف ادعایی است که به هیچ روی از منظر تجربی قابل اثبات نیست. این ضد تاریخ بودن و ادعای منظری فراتاریخی خود یکی از ارکان مهم اندیشه متافیزیکی از منظر نیچه است تا جایی که وی خصلت مشترک فیلسوفان متافیزیکی را « نداشتن فهم تاریخی و نفرت­شان از ایدۀ صیرورت» می­داند.(TI, III, 1)
پس می­توان منظر نیچه به متافیزیک را از طریق نقد وی به دوگانگی­ها فهم کرد. به­ طور کلی اندیشه متافیزیکی تأکید بر مفهوم هستی در برابر صیرورت و حقیقت فراتاریخی در برابر حقایق تاریخی را در دستور کار خود قرار داده است. نیچه سعی می­ کند که به تبارشناسی مفاهیم و پیش­فرض­های متافیزیک بپردازد. آنچه که به بحث ما مربوط است آن قسمت از مباحث نیچه است که مربوط به مسائل معرفت­شناسی و مسأله حقیقت می­باشد. از اینرو این جنبه از متافیزیک نیز دارای اهمیت است که حقیقتی فراچشم­اندازی را به­عنوان معیار مطلق می پذیرد. اما نیچه در مقابل با چشم­اندازباوری خود به مقابله با این اندیشه برمی­خیزد. اما در هر صورت این که نیچه چه راهبردی را به­جای اندیشه متافیزیکی پیشنهاد می­ کند خود محل اختلاف مفسران است. نیچه ایده­های متنوعی را برای گذر از متافیزیک مطرح می­ کند. چشم­اندازباوری[۱۳]، بازگشت ابدی[۱۴]، اراده معطوف به قدرت[۱۵] (۱) و تبارشناسی همگی راهبرد­­های نیچه برای برون رفت از دشواری­های متافیزیکی هستند.
نیچه در آثارش مفاهیم متافیزیکی را در حیطه­های گوناگون و در مصادیق مختلف مورد نقد قرار می­دهد. و این را می­توان یکی از مزایای نقد وی درنظر گرفت. طی این نقادی جامع وگسترده این مساله که او توانسته است نظامی منسجم و غیرمتناقض از اندیشه­هایش ارائه دهد یا نه، مسألۀ مهم و چالش برانگیزی است. همچنین این که آیا نیچه توانسته است بر اندیشۀ متافیزیکی فائق آید از مسائل دیگر محل اختلاف مفسران اوست. عده ای پروژۀ او را موفق و شماری دیگر که شاید مهم­ترین آنها هایدگر (۲) باشد او را کماکان جزء اندیشمندان متافیزیکی محسوب می­ کنند. شماری نیز بر ساختن عامدانه اندیشه­ای متافیزیکی توسط او تأکید می­ کنند. آنچه در این رساله اهمیت دارد، تبیین نقد نیچه بر مفاهیم متافیزیکی در زمینه معرفت­شناسی و به­ طور کلی نقد اول کانت است و اینکه او با میراث کانتی اندیشه غربی و تکانه­های نقادی کانت چه نسبتی برقرار می­ کند.

۲-۱) مبانی کانتی اندیشه نیچه

فریدریش نیچه را می­توان یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان در قرن بیستم و بیست­ویکم، دست­کم در حوزۀ فلسفۀ قاره­ای[۱۶] دانست. تأثیر او بر جریان پساساختارگرایی و چهره­هایی نظیر دریدا[۱۷]، دلوز [۱۸]و فوکو [۱۹] بر کسی پوشیده نیست. مارتین هایدگر که وی را واپسین متافیزیسین می­داند حجم بالایی از نوشته­هایش را به او اختصاص می­دهد و بسیاری از ایده­های او ملهم از اندیشه نیچه­اند. در فلسفه سیاسی نیز نیچه در عصر ما تأثیرات فراوانی برجای گذاشته است. از متفکران نئومارکسیست گرفته تا نئومحافظه کاری[۲۰] مثل مک اینتایر[۲۱] ومتفکر پسامارکسیستی مانند میشل فوکو همگی متأثر از اندیشه های وی هستند. برای فهم اندیشه­ های نیچه ما ناگزیر هستیم که ریشه ­های اندیشۀ وی را در فیلسوفان قبل از او جستجو کنیم. چه که اساساً به قول ریچارد رورتی[۲۲] فلسفۀ غیرعادی[۲۳] چیزی جز گفتگو میان فیلسوفان نیست.(۳)حتی اگر تعبیر رورتی را نپذیریم باز هم دلایل بسیار مهمی برای رجوع به فیلسوفان گذشته برای فهم اندیشه نیچه داریم. نیچه در آثارش از شوپنهاور و کانت به کرات یاد می­ کند.
اما دلایل بسیاری در دست هست که برای فهم اندیشۀ او باید به سراغ کانت رفت. بیراه نیست اگر تاریخ فلسفه را به دورۀ پیش از کانت و دوره پساکانتی تقسیم کنیم. فلسفه نقادی و انقلاب کوپرنیکی نقطۀ عطف متافیزیک غربی است. به قول یاسپرس «او اندیشنده­ای آفریننده بود که از همۀ آفریده­های خود برتر است. کسی از وی فراتر نرفت. او به بخشی از یک کل بزرگتر بدل نشد. و تا حد امکانی میان دیگر امکانها تنزل نیافت. کار کانت در تاریخ فلسفه یکه است. از زمان افلاطون تا کنون هیچکس انقلابی این چنین در اندیشه غربی نیافریده است» (یاسپرس، ۱۳۹۰: ۳۷۷) کانت الهام بخش مهم ایده­آلیستهای آلمانی، نئوکانتی­ها، پوزیتیویسم، شوپنهاور و حتی فلسفۀ پساساختارگرایی مانند هایدگر بوده است. درواقع لیستی از فلسفه­های متضاد همگی در امتداد فلسفه نقادی او آفریده شدند. اما نیچه به دلایل مخالفت­های آشکار و حملات خود علیه کانت عموماً در وهلۀ اول به­عنوان متفکری ضد کانت شناخته می­ شود. اما خوانش­های دقیق­تر از نیچه ارتباط مهم وی با فلسفه نقادی را آشکار می­ کند. نیچه نیز مانند کانت مفسرانی دارد که در بسیاری از موارد در مقابل یکدیگر قرار می­گیرند. مفسران مختلف نیچه را می­توان از جهات گوناگون دسته­بندی کرد. برای مثال مفسران آلمانی مانند یاسپرس و هایدگر و مفسرانی فرانسوی چون دلوز و دریدا و مفسران انگلیسی زبان مانند والتر کافمن[۲۴]، ریچارد چاخت[۲۵]، جان ریچاردسون[۲۶]، مادماری کلارک[۲۷]، پیتر پولنر[۲۸] و… تقسیم ­بندی دیگر این است که مفسرانی را که بر وجوه انتولوژیکال و مسائل سنتی در فلسفه نیچه تأکید می­ کنند (مانند هایدگر، چاخت، ریچاردسون) در یکسوقرار دهیم و کسانی را که بر وجه معرفت­شناسانه اندیشه وی تأکید می­ کنند و وی را یک شکاک، تجربه­گرا، عملگرا، نسبی­گرا و واسازی­گرا [۲۹]می­دانند در سوی دیگر قرار دهیم.
از نظر هیل[۳۰]، یکی از مفسران جدید نیچه، ریشه تعدد تفاسیر در فلسفه نیچه را می­توان در فلسفه کانت جستجو کرد. فلسفه کانت دارای ابهامی است که موجب تفاسیر مختلف از آن شده است و این ابهام در فلسفه نیچه نیز به چشم می­خورد که می­توان آن را میراثی کانتی درنظرگرفت. از نظر هیل دراندیشه کانت، نقادی و ایده آلیسم ، معرفت شناسی و متافیزیک پا به پای هم پیش می­روند. کانت هم به تخریب متافیزیک جزم اندیشانه می پردازد و هم بطور همزمان در پی احیای نوعی متافیزیک است و اعتبار دانش ما و محدوده ی آن را تعیین می­ کند. این مساله موجب شده که تفسیرهای متضادی از کانت ارائه شود که در مقابل هم قرار می­گیرند. پروژه نیچه نیز ازاین لحاظ دوگانه است. اندیشه او وجوه واسازانه و نظام مند را توامان با هم داراست. این دوگانه در اندیشه نیچه نیز موجب تفاسیر مختلف و متضاد شده است. ازاین جهت می­توان گفت که تفسیر پذیری فلسفه نیچه ریشه در تفسیرپذیری فلسفه کانت دارد. (Hill, 2009: 4-5)
اما ارتباط یین نیچه و کانت را به چند طریق می­توان مطرح کرد. اول آنکه به ارتباطی تاریخی بین دو فیلسوف قائل شویم. برای فهم اندیشه های یک فیلسوف یکی از راه­های مرسوم این است که اندیشه­ های وی را در تاریخی که در آن روییده است مورد تأمل قرار دهیم. در این معنا هر دو فیلسوفی در تاریخ فلسفه می­توانند ارتباطات جالبی با یکدیگر داشته باشند. گرچه ارتباط بین نیچه و کانت به دلیل واسطه بودن شوپنهاور و ایده­آلیستهای آلمانی بدین طریق قابل پیگیری است، اما آنچه که در این رساله دنبال می­ شود، ارتباطی فراتر از اینهاست.
راه دیگر بررسی ارتباط بین نیچه و کانت این است که مباحث معرفت­شناسانۀ نیچه را با مباحث مطروحه در فلسفه نقادی قیاس کنیم و ببینیم که نیچه از چه منظری مفاهیم کانتی را مورد نقد قرار می­دهد. این کاری است که بسیاری از مفسران انگلیسی­زبان نیچه انجام می­ دهند و طی تفسیر خود ارتباط و گره خوردگی اندیشه نیچه با فلسفه کانت را بررسی می­ کنند. اما نوع سوم ارتباط این است که مبناهای اندیشه نیچه را در فلسفه نقادی کانت جستجو کنیم. بدین معنا که تکیه­گاه­های نظری اندیشه نیچه دقیقاً همان جاهایی قرار دارد که انتظار نمی­رود. و این غیرمنتظره بودن با توجه به تضادهای این دو اندیشمند قابل درک است. کانت اخلاقگرا و غیرتاریخی باید با نیچۀ اخلاق­ناباور و چشم­اندازگرا بسیار متفاوت باشد. البته نیچه و کانت متفاوت­اند. اما اینجا بحث بر سر مبانی کانتی اندیشه نیچه است. درواقع نیچه سعی می­ کند که فلسفۀ نقادانۀ کانت را بسط و گسترش دهد و این بسط دادن البته شامل انتقاد از او نیز خواهد شد. کار نیچه فراتر رفتن از مرزهای نقد کانتی است. آثار او به­نحوی به همان موضوعات سه­گانۀ نقد کانتی می­پردازند،گرچه غایتی متفاوت با آن دارند. کار نیچه نقادی نقدهای کانت است. «عقل در فلسفه»، «جانهای آزاد »[۳۱]و «اراده معطوف به قدرت به مثابه شناخت» نقدهای نیچه به نقد عقل محض کانت اند و مباحث متعدد او پیرامون اخلاق نقدهای نقد عقل عملی او را تشکیل می­ دهند. ژیل دلوز نیز اعتقاد دارد که نیچه نقد کانتی را از نو بازآفرینی می­ کند:
«ما فقط می­کوشیم ساختار صوری تبارشناسی اخلاق را آشکار کنیم اگر فکر نکنیم که سامان دهی [این کتاب] در سه جستار تصادفی است، باید نتیجه بگیریم که نیچه در تبارشناسی اخلاق، قصد دوباره نوشتن نقد عقل محض را داشته است. مغالطۀ روح، آنتی نومی جهان، رازآمیزگری آرمان. نیچه فکر می­ کند که ایده نقد، همان ایدۀ فلسفه است اما این درست همان ایده­ای است که کانت ندید و نه تنها در کاربرد، بلکه در اصول آن نیز به خطا رفته» (دلوز، ۱۳۹۰: ۱۴۴)
طبق تفسیر دلوز، نیچه اعتقاد دارد که پروژه نقادانۀ کانت یک پروژه ناتمام است که نتوانست است به پیامدهای مورد نظرش دست­یابد. از این رو دست به بازآفرینی نقد، در حیطه­های مد نظر کانت مانند اخلاق و عقل نظری می­زند. (همان: ۱۴۷-۱۵۲( بنابراین باید گفت که مبناهای کانتی داشتن به­معنای شیفتگی نسبت به کانت و تکرار ادعاهای او نیست. چنانچه به تعبیر هیل می­توان مابین کانتی بودن با K بزرگ و کانتی با kکوچک تفاوت قائل شد، که اولی به معنای شیفتۀ متون کانت بودن و دومی به معنای دارا بودن پس­زمینه ­های وسیع و سازنده کانتی است. (Hill,2009:7)
در نهایت چگونه نیچه می ­تواند منتقد سرسخت متافیزیک باشد و متأثر ازتکانه های انقلاب کانتی در متافیزیک نباشد؟ ضربه های کانت به مفاهیم کلیدی متافیزیک، از چنان تازگی و مهارتی برخوردارند که شاید بتوان نیچه را منتقدی در ذیل نقد کانتی، البته با خوانشی بدیع از فلسفه نقادی به­حساب آورد.
اما برای اینکه ارتباط نیچه و کانت بهتر فهم شود می­توان ساختار اندیشه نیچه را از ادبیات و سطح رتوریک[۳۲] آن جدا کرد. البته اینجا بحث از جدایی بین فرم و محتوا نیست، بلکه به زعم هیل می­توان این تمایز را تمایز میان اسکلت[۳۳] و گوشت[۳۴] بدن یک جانور درنظرگرفت. در این تمایز جدید از آن جداگانگی مطلق میان فرم و محتوا و ظرف و مظروف خبری نیست. بلکه اسکلت بدن یک جانور نمی­تواند بدون رابطه پیچیده با ماهیچه­ها، پوست و خون کارکردی داشته باشد. درواقع گرچه اسکلت و گوشت بدن با هم آمیختگی دارند اما به­نحوی از تفاوت آنها می­توان سخن گفت. بدین طریق می­توان متون نیچه را مورد تأمل قرار داد، و گوشت کلام او را از اسکلت­اش جدا در نظرگرفت. از نظر هیل اسکلت اندیشه نیچه به­ طور وسیعی کانتی است. (Ibid,3) این اسکلت کانتی در سه حیطه معرفت­شناسی ، اخلاق و هنر در اندیشه نیچه قابل بررسی است. اما در این تحقیق این مسأله در معرفت­شناسی نیچه مورد بررسی قرار گرفته است. تمرکز بر معرفت­شناسی نیچه از طرفی می ­تواند ما را از فهم کلی اندیشه­ های او و ارتباط معرفت­شناسی نیچه با اندیشۀ تبارشناسانه او در اخلاق و فرهنگ دور کند. اما از طرفی دیگر دارای مزایایی است. اول آنکه معرفت­شناسی نیچه عموماً مورد غفلت قرار می­گیرد چرا که این دیدگاه وجود دارد که نیچه اساساً مباحث دقیقی در این زمینه مطرح نکرده است، یا این گمان می­رود که مباحث معرفتی در اندیشه نیچه دارای اهمیت بنیادی نیستند.(۴) ثانیاً تمرکز بر مباحث معرفت­شناسانه نیچه می ­تواند اهمیت بنیادی این مباحث در فلسفه نیچه را در مقابل دیدگان مان قرار دهد. به نظر می­رسد نقدهای نیچه به عقل نظری پیش شرط فهم نقدهای او در حوزۀ دیگر باشد. درواقع جایگاه مهم و مبنایی نقد اول در اندیشه کانت با همان درجه اهمیت در فلسفه نیچه نیز قابل مشاهده است. همانطور که نقدهای اساسی و بنیادی کانت به متافیزیک در نقد اول مطرح می­ شود و نقد عقل نظری، در تغییر دیدگاه­مان درباره مسأله اخلاق و ارزشها نقش اساسی ایفا می­ کند، نقدهای نیچه به نظریه سنتی شناخت و «حقیقت» متافیزیکی مبنای نظرات و انقلابهای او در اخلاق و ارزش محسوب می­ شود. با دقت در آثار نیچه، درمی­یابیم که بیشترین ارجاع نیچه به کانت در حیطۀ نقد اول است. علاوه بر این مشاهده می­ شود که تعدد و کثرت مباحث نیچه در زمینۀ معرفت­شناسی بیش از آن است که بتوانیم جایگاه مهم چنین مباحثی در اندیشه او را نادیده بگیریم. با این حال همزمان باید در نظر داشت که اندیشه­ های نیچه را صرفاً به مباحث معرفتی تقلیل ندهیم. برای جلوگیری از این تقلیل، در رساله سعی شده است که در مواقع لزوم ارتباط معرفت­شناسی نیچه با نقدهای وی علیه اخلاق و ارزشهای متافیزیکی نیز مدنظر قرار گرفته شود.

۳-۱) مواجهه نیچه با کانت

نیچه در آثارش با کانت مواجهه­ای پیچیده و بحث برانگیز دارد. دربسیاری از مواقع او را ستایش می­ کند و در بسیاری موارد هم با طعنه به نقد او می ­پردازد. غالب مفسران نیچه بخصوص مفسران سنتی او، اعتقاد دارند که نیچه در دوره اولیه حیات فکری خود تحت تأثیر کانت بود و در دوره میانه و پایانی ازو گذر کرد و به شدیدترین نقدها علیه او پرداخت. بدون آنکه بخواهیم اکنون درباره این تقسیم بندی دوره­ های فکری نیچه داوری کنیم و تفسیری ارائه دهیم که وحدت اندیشه­ های نیچه را در دوره­ های مختلف حفظ کند، می­توانیم با مثالهای نقض این نظر را به چالش بکشیم که نیچه در در دوره­ های پایانی دست از ستایش کانت کشید. برعکس او هم در اراده ی معطوف به قدرت و هم در فراسوی نیک و بد و به­ طور کلی در نوشته­ های همه دوره­ های حیات فکری خود بارها کانت و اندیشه او را می­ستاید. اما دراین جا بحث ما ستایش و نکوهش­های نیچه نیست بلکه پیوند ساختاری او با اندیشه کانت است. در هرصورت نیچه در دوره اولیۀ خود۴۰ بار به کانت اشاره می­ کند، در دوره میانی ۴۵ بار و در دوره متاخر ۱۴۰ بار. این مقدار از ارجاع به کانت خود به تنهایی نشان دهندۀ ارتباط مهم فلسفه نیچه و کانت و توجه وی به فلسفه نقادی است.(Brobjer, 2003:64).
اما برای هر مفسر نیچه این مسأله می ­تواند مهم تلقی شود که نیچه چگونه با آثار کانت آشنا شد ؟گفته می­ شود که در کتابخانه شخصی نیچه مهمترین کتاب کانت یعنی نقد عقل محض غائب بود. جانز[۳۵] اعتقاد دارد که نیچه هیچگاه کانت را از آثار اصلی خود او مطالعه نکرده است و تنها نقد سوم را مستقیما خوانده بود.(Ibid: 61) اما شاید بتوان دلیلی محکمتر از تفحص در کتاب خانه شخصی نیچه ارائه داد که نیچه نقد عقل محض را مطالعه کرده است و آن نقل قول مستقیمی است که در کتاب سپیده دمان نیچه از این کتاب آورده شده است.(D I.3) اما باز هم احتمال آن می­رود که ارجاع نیچه به نقد عقل محض از روی آثار واسطه­ای است که مطالعه کرده بود.
یکی از مهمترین واسطه­های نیچه برای فهم کانت، فریدریش لانگ[۳۶] بود. نیچه در دوران آغاز خدمتش در تاریخ ۱۸۶۶ در نامه­ای خطاب به هرمان می­نویسد: « پرمعناترین کار فلسفی ده سال اخیر بی شک تاریخ ماتریالیسم لانگ است که درباره آن می­توانم ورق هایی را به ستایش سیاه کنم.کانت، شوپنهاور و این کتاب لانگ. دیگر نیاز به چیزی نیست»( cf. Hill, 2003:6-7 ( علاوه بر لانگ می­توان از دو تن از دوستان نیچه به نام هایی «دیوسن»[۳۷] و«راموند»[۳۸] یاد کرد که متاثر از کانت بودند وکتاب­هایی درباره فلسفه کانت نوشتند. این دو، کتاب های خود را به نیچه برای مطالعه داده بودند. بنابراین باید به فهرست واسطه های نیچه برای مطالعه کانت، دیوسن و راموند را نیز افزود. (Brobjer, 2003: 66)
به­ طور کلی می­توان گفت مطالعه آثارشوپنهاور، لانگ، فیشر[۳۹] و هارتمان[۴۰] در خوانش نیچه ازکانت تأثیرگذار بود. می­توان این فرض را در نظر گرفت که شاید اگر نیچه خود به­ طور جداگانه و مستقل نقد اول را مطالعه می­کرد خوانش وی از کانت نیز رنگ و بوی دیگری می­داشت. با این حال چه نیچه خود نقد عقل محض را مطالعه کرده باشد و چه با واسطه آن را خوانده باشد دشوار است بتوان اشارات نیچه به نقد عقل محض را خطا دانست. هرچند که با این اوصاف دراین تحقیق سعی می­کنیم که برای ادعاهای نیچه از متن کانت نیز شاهد بیاوریم. اما این مسأله باقی می­ماند که در صورت مواجهه مستقیم با نقد اول شاید تفسیری دیگر از اندیشه­ های کانت در ذهن او نقش می­بست.کما اینکه نمی­توانیم از تأثیر هریک از واسطه­ها در خوانش نیچه از کانت چشم بپوشیم. در هرصورت باید دو نکته را درباره مواجهه کانت و نیچه درنظر گرفت. نخست اینکه حتی اگر بپذیریم که نیچه مواجه باواسطه با آثار کانت داشت یا اگر فرض کنیم اطلاعاتی از چگونگی مطالعۀ او نداریم آنچه که اهمیت دارد این است که نیچه کاملاً با پروژه نقادانه کانت آشنا بود. دوم اینکه خوانش نیچه از کانت به هیچوجه شوپنهاوری نیست بلکه او در موارد بسیاری به نقد خوانش شوپنهاور می ­پردازد. به عبارتی فهم او از کانت تنها متاثر از نئو کانتی ها و شوپنهاور نیست و استقلال دارد.

۱-۳-۱) دشواری های روش شناسی در جمع آوری آرای نیچه

به­دست آوردن نظرات نیچه درباره فلسفه کانت با دشواری­هایی روبه­روست و دلیل این دشواری هم برمی­گردد به سبک نوشتار نیچه. او نظراتش را درباره کانت و البته هر موضوع دیگری در قالب گزین­گویه ­هایی آراسته به لحن ادبی آورده است. همچنین مانند فلاسفه پیش از خود به­ طور نظام­مند و مرتب اندیشه­ های خود را بیان نمی­کند. بلکه درجاهای مختلف، برای مثال در قسمت­ های مختلف یک کتاب و در کتابهای گوناگون خود بیان می­ کند. بنابراین برای تفسیر اندیشه­ های او ناگزیر باید نظریات مختلف وی را که در نوشته­ های مختلف پخش شده ­اند کنار هم آورد تا به فهم نظرات وی دست یازید .این کاری است که مفسران هنگام مواجهه با فیلسوفانی مثل افلاطون و لایب­نیتس هم انجام می­ دهند.
اما برای ارائه معرفت شناسی نیچه دشواری های دیگری نیز از راه می­رسد:
۱٫مسأله تناقض در بندها
دربسیاری از موارد به نظر می­رسد بین گزین­گویه ­های مختلف نیچه تناقض وجود دارد. یکی از راه کارهای رفع این مشکل این است که معیاری برای ترجیح دادن یک گزین­گویه بر گزین­گویۀ دیگری که با آن در تناقض است به­دست آوریم. و روش دیگر و بهتر آن است که با توجه به تفسیر پذیری بندها و با تکیه بر دلالت­هایی محکم تناقض ها را برطرف کنیم.
۲٫دوره های مختلف اندیشه نیچه
یکی دیگر از مسایلی که در تفسیر اندیشه­ های نیچه همیشه محل بحث بوده است، مسأله دوره­ های مختلف اندیشه اوست. پاره­ای از مفسران که اکثر مفسران را شامل می­ شود اعتقاد دارند که اندیشه­ های نیچه را می­توان به سه دوره اولیه، میانی و نهایی تقسیم کرد. از طرفی پاره­ای دیگر از مفسران به وحدت اندیشه نیچه در سراسر آثارش معتقدند.
۳٫یادداشتهای منتشر نشده نیچه
یادداشت­های منتشر نشده هم به عنوان یک مسأله و دشواری و هم به­عنوان یک وسیله برای آسان ترشدن تفسیر برابر ما قرار دارد. این که یادداشت های منتشر نشده چه جایگاهی در فلسفه ی نیچه دارند؟ آیا ما مجازیم از یادداشتها برای فهم اندیشه­ های منتشر شده او بهره ببریم؟ اینها مسائلی بودند که تا مدتها مفسران بر سر آنها اختلاف داشتند و هنوز هم دارند. «کافمن عدم تمایل نیچه به خواندن این یادداشتها را دلیلی برای کم ارزش شمردن آنها می­دانست»(Hill,­۲۰۰۳:xiii). یا شلچتا[۴۱] اعتقاد دارد که «نیچه هر آنچه را که می­خواست بگوید یا باید می­گفت در نوشته هایی که خود منتشر کرده یا برای انتشار آماده کرده بود، گفته است.» ((TL,xlvii از طرفی فیلسوفی مثل دریدا یکی از مباحث مهم و دامنه دار خود را حول یک جمله از یادداشت­های منتشر نشده نیچه پیش میبرد. (۵) به نظر برخی مفسران، نیچه در یادداشت­ها یک فیلسوف سنتی است که به­ طور فنی روی مسائل متافیزیکی و معرفت­شناسی کار می­ کند. اما در آثار منتشر شده او یک واسازی گراست[۴۲] که از فلسفه سنتی فراروی می­ کند.(Hill, 2009: xiii).می­توان بر اساس همین نظر اخیر دلایلی برای مفید بودن استفاده از یادداشت آورد. نیچه در یادداشت­ها از آن لحن ادبی و کنایی و پیچیده خود فاصله می­گیرد و منظم­تر و واضح­تر به بررسی و تحلیل موضوعات می ­پردازد. از طرفی همانطور که اشاره کردیم در آثار منتشر شده نیچه همواره به دلیل سبک نوشتار او تناقض­هایی به نظر می­رسد. ازین جهت یادداشت­ها می ­تواند به دلیل دوری از بار کنایی مکمل خوبی برای پیداکردن راهی برای رفع تناقض­ها باشد. همچنین مزیت دیگر استفاده از یادداشت­ها مسأله دوره­ های مختلف اندیشه نیچه است. یادداشت­ها حکم زنجیرهایی را دارند که آثار مختلف نیچه را به یکدیگر متصل می­ کنند، آثاری که گویی از تغییرات ناگهانی در اندیشه او خبر می­ دهند. به کمک یادداشت ها میتوان به درکی از انسجام اندیشه­ های نیچه رسید یا به فهمی از تغییر اندیشه­ های او در دوره­ های مختلف دست یافت. در نهایت باید گفت که امروز همۀ یادداشت­های منتشر نشده نیچه، چه آنهایی قصد انتشارشان را داشت و چه آنهایی که آماده چاپ نبودند ،توسط جمعی از مفسران و متخصصان نیچه شناسی توسط بنیاد نیچه انتشار یافته است. ما نیز به پیروی از مفسران امروز نیچه، از یادداشت ها دراین تحقیق استفاده خواهیم کرد.
پی نوشت:


فرم در حال بارگذاری ...

« بررسی رابطه بین برخی ویژگیهای حسابرس با محافظه کاری حسابداری- قسمت ۵بررسی رابطه بین توسعه خدمات جدید، گرایش بازار و عملکرد بازاریابی در صنعت هتلداری- قسمت ۱۸ »
 
مداحی های محرم