جلّز خدای ما همیشلی بود
هر که بندهی خدان، بگه یا خدا
یا خدا
بابا خار کنی بود که یک زن و یک دختر داشت و توی یک خونهی فسقلی زندگی میکردند. بابار خار کن روزها میرفت خارکنی، کوله باری خار به شهر میآورد و میفروخت، نان بخور و نمیری گیرشان میآمد، میخوردند و شکر خدا را میکردند.
یک روز بابا خار کن صبح خیلی زود میلش کشید که پکی به قیلون (قلیون) بزند روکرد به دخترش و گفت:
«قیلونی چاق کن بده بکشیم»
دخترو رفت قیلون چاق کند، هر چه گشت آتش ندید. رقت خونهی همسایه که چند حبهی آتش بگیره، دید همهشون نشستهاند قصه میگن و نخودچی کشمش پاک میکنند. گفت: «آمدم، یکی دو حبهی آتش میخوام آخه میدونید بابام صبح اول صبحی هوس قیلون کرده»!
زن همسایه گفت: «خواهر چه عجله یک دقه (دقیقه) بشین داریم آجیل مشکلگشا پاک میکنیم اگر میخواهی تو هم مثل ما نذر کن، هر ما آجیل مشکلگشا بخر، تا بلکه خداوند گره از کار بابات وا کنه»؟
دخترو نشست تا آجیل مشکلگشا را پاک کردند، سهمش را گرفت و فاتحهاش را خواند. بعد بلند شد چند حبه آتش گرفت و آمد خونه.
بابا خار کن را میگی شروع کرد به اوقات تلخی و داد و بیداد کردن.
دخترو گفت: «عوضش برات آجیل مشکلگشا آوردم. خودم هم نذر کردم که خداوند گره از کارمون باز کنه.» بابا خار کن قیلونی را که دخترش برایش چاق کرده بود کشید بعد بلند شد و راه صحرا را داد دمش و شروع کرد به خار کند. چند روزی گذشت، یک روز همان جور که داشت خار میکند چشمش افتاد به یک بوتهی خار خیلی گنده خوشحال شد.
با خودش گفت: «این بوتهی خار را که بکنم سور و سات زن و بچهم روبرا میشه، واسی امروز هم دیگه بسه»!
بیخ بوته را گرفت و بالا کشید و زیر بوته یک سنگ دید. سنگ را که برداشت دید پله میخوره میره پایین. بسمالهی گفت و از پلهها پایین رفت. نگاه کرد دید خدا بدهد برکت، تا چشم کار میکرد طلا و جواهر روی هم کوت شده. یه تکه جواهر برداشت، سنگ را سر جایش گذاشت و به طرف شهر راه افتاد.
رفت پیش جواهرفروشی، جواهرو آب کرد (فروخت). بعد مقداری اثاثیه خرید، گذاشت کول هفت تا حمال گفت: «اینها را ببرید خونهی من».
حمالها پرسون پرسون، خونهی بابا خار کن را پیدا کردند. در زدند و گفتند: «که آقا اینها را فرستاده، خودش هم از عقب میرسد».
دخترو را میگی باور نمیکرد. در آمد و گفت: «ی بابا، ما کجا و این همه چیز کجا؟ نه کاکو اشتباه اومدید»؟!
مخلص کلام هر چه حمالها اصرار کردند در دخترو سودی نبخشید. تا این که خود بابا خار کن از راه رسید. کمک کرد اثاثیهها را به داخل خونه بردند.
بابا خار کن سر فرصت همه چیز را برای زن و دخترش تعریف کرد. آن ها که باور نمیکردند، ولی کمکم همه چیز حالیشون شد.
آن وقت بابا خار کن گفت: «سروصدایش را بلند نکنید. یواش یواش جواهرها را بیرون میاریم و میفروشیم. همان جا هم قصری میسازیم که از خوبی تو کره خاک لنگه نداشته باشد».
بابا خار کن همین کار را کرد قصری ساخت که بیا و ببین! اتفاقاً حاکم آن شهر که رفته بود شکار گذارش به قصر بابا خار کن افتاد، از دیدن قصر خوشش آمد پرسید: «صاحب این قصر کیه»؟
یکی از همراهان گفت: «قربان این قصر لعل سوداگره».
حاکم به بهانهی آب خواستن در قصر را زد. اتفاقاً خود بابا خار کن در را باز کرد.
حاکم گفت: «ممکن است لیوانی آب به من بدهید.»
بابا خار کن گفت: «قابلی نداره».
رفت جام طلایی را پر از آب کرد و آورد. حاکم که از دیدن جام خوشش آمده بود گفت: «بهبه عجب جام زیبایی، هرگز نظیرش را ندیده بودیم»!
بابا خار کن هم گفت: «پیشکش قربان».
حاکم وقتی به شهر رسید ماجرا را برای زن و دخترش تعریف کرد. دخترش خوشحال شد و گفت: «اگر دختری هم داشته باشد که با من دوست بشه، خیلی خوبه»!
رفتند و تحقیق کردند، دیدند که بله دختری هم دارد. دختر بابا خار کن راضی شد که پیش شاهزاده خانم برود. ولی هنوز از قصر بیرون نرفته بود که مادرش بهش گفت: «مادر، یادت نره برگشتن صنار بدی آجیل مشکلگشا و با خودت بیاری».
دخترو را میگی گفت: «عجب حوصله داری،ها؟ آجیل مشکلگشا چیه! و در قصر را به هم زد و رفت».
شاهزادهخانم از دیدن دختر لعل سوداگر خیلی خوشحال شد. آن ها چون شیر و شکر در هم جوشیدند، تا اینکه روزی شاهزاده خانم گفت: «امروز میخواهیم بریم سر چشمه آبتنی کنیم، تو هم میایی»؟
دختر لعل سوداگر گفت: «البته که میام».
به سر چشمه رفتند، دختر حاکم گردنبند را سر شاخهی درختی آویزان کرد و رفت داخل چشمه… کلاغی هم از راه رسید گردنبند را برداشت و رفت.
دختر لعل سوداگر که ناظر این جریان بود از تعجب میخواست شاخ در بیاره! آمد و قضیه را برای شاهزاده خانم تعریف کرد.
ولی شاهزاده خانم گفت: «ای بدجنس دروغگو، گردنبند را دزدیدی، حالا میگی کلاغی اونه دزدیده، حالا خودمونیم، کلاغ گردنبند میبره»؟!
بیچاره دختر لعل سوداگر هر چه قسم خورد فایدهای نکرد که نکرد! هیچی، دردسرتون نمیدهم شاهزاده خانم سروصدا کرد. قراولها رسیدند و دختر را بردند. قصر هم به قدرت خدا ناپدید شد. ننه و باباش را هم گرفتند. و هر سه را زندانی کردند.
توی زندان زن بابا خار کن دخترش را شماتت میکرد و میگفت: «همهاش تقصیر تو چریکمون زده است! ذلیل مرده اگر نذرت را ادا کرده بودی حالا زندگیمون این جور نبود، خوش و خرم زندگی میکردیم».
دخترو شروع کرد به گریه کردن، حالا گریه نکن، کی بکن! آن قدر زار زد که همان جا خوابش برد. تو خواب دید یک آقای نورانی، شال و عمامه سبز آمد بالای سرش، عصایش را به او زد و گفت: «بدان و آگاه باش ای دختر مادرت گفت نذرت را ادا کن، نکردی، این سزاته حالا بلند شو زیر پاشنه در را بگرد، یه صناری پیدا میکنی آجیل مشکلگشا بخر نذرت را ادا کن».
دخترو از خواب پرید، ولی بعد با خودش گفت: «حتماً چون تو فکر بودم، این خواب را دیدم». باز هم گرفت خوابید. ولی برای بار دوم این خواب را دید. این بار بلند شد و رفت و خاکهای زیر پاشنه در را گشت. دید درسته، یه دونه صناری اونجا افتاده، صناری را برداشت. زندانبان را صدا کرد و گفت: «والله برادر این صناری را برای من نخودچی کشمش بخر»؟
زندانبان گفت: «میدونی چه صلاح یا نه؟ من از شما حقهبازترم، یکی را پیدا کنید که با هم کلاه سرش بیذاریم.»
کمی بعد مردی آمد رد شد. دختر از او هم همین خواهش را کرد، که او هم راهش را گرفت و رفت. دخترو داشت ناامید میشد که سروکلهی پیرزنی پیدا شد. دخترو او را صدا کرد و خواهش کرد صنار را نخودچی کشمش برایش بگیرد.
پیرزن گفت: «اگرچه کار لازم دارم، ولی این کار را برات میکنم».
رفت و نخودچی کشمش را خرید داد به او و هر سه با هم شروع کردند به پاک کردن آن، بعد فاتحهاش را هم خواندند و سهم پیرزن را هم که بیرون ایستاده بود دادند. از آن طرف بشنوید که آمدند و خبر دادند که کلاغی گردنبند دختر حاکم را سرچشمه انداخته، فرستادند دختر و پدر و مادرش را از زندان آزاد کردند.
حاکم از آن ها عذرخواهی کرد و گفت: «حتماً باید در این جریان سری نهفته باشد»! بابا خار کن گفت: «درست میفرمایید» و ما وقع را مو به مو تعریف کرد.
حاکم خوشحال شد. دستور داد که برای او هم همین نذر را بکنند.
شاهزاده خانم و دختر بابا خار کن باز هم به هم دوست شدند. وقتی بابا خار کن به سراغ قصرش رفت دید، قصرش سر جاشه. خدا را شکر کرد. انشاءالله همان طور که اونها به مراد دلشون رسیدند شما هم اگر مرادی دارید به مراد دلتون برسید، انشاءالله. (فقیری، ۱۳۸۲: ۲۱-۳۳)
نوروز در شیراز
سه روزه رفتهای سی روزه حالا زمستون رفتهای نوروزه حالا
خودت گفتی سر هفته میایم شمارش کن ببین چند روزه حالا
از یکی دو هفته پیش از عید نوروز شیرازیان به استقبال نوروز میروند و به طور کلی جنب و جوشی در میان مردم پدیدار میشود بوی عید را میتوانی بشنوی و این درست زمانی است که میتوان بوی بهار را در کوچههای شیراز استشمام کرد. مرغهای نوروزی را کنار رودخانهی خشک میتوانی ببینی و اگر هوا مناسب و خوش باشد سروکلهی گربه نوروزیها هم پیدا میشود.
دور دوازدهگانه نوروز
هر سال به نام حیوانی از گذشتههای دور نامگذاری شده چون پرسیده شود امسال چه سال است؟ جواب میدهند: «امسال مثلاً سال خرگوش است».
فرم در حال بارگذاری ...