- خیار رسیده نصیب شغاله
- خدا خرو دیده شاخش نداده
- دزد به دزد میرسه چوبش را می اندازه
- دود از کُندهی پوت بلند میشه
- دستی که حاکم بُبره، خون در نمیاد
- سنگ مفته چغوکم مفت
- شب ثُمور گذشت و لب تنور گذشت
- شکمبه از سگ قرض گرفتن
- شاه بخشید، شیخعلی خان نمی بخشه
- شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی تند تند خورد گه دانه دانه
- عزیز دُردونه یا خل میشه یا دیونه
- فلانی مثل قالی کرمونه، هر چی پا می خوره خوشکل تر میشه
- فیل زنده اش صد تومن مرده اش هم صد تومن
- کَل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
- کک پرید، پشه پرید، نوبت به گاگلو رسید
- گوشت که نیست، چغندرم سالاره
- مار تا راست نشه تو سوراخ نمی ره
- همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشو
- هر کس صبح زودتر بیدار شد، کدخدایه
- هر که میگه ماست، تو برو کنجو واس
- یه بار جستی ملخو، دو بار جستی ملخو، بار سوم ور کف دستی ملخو
- یا توتو، یا کرتو
- یه قرون بده آش، به همین خیال باش
- یکی می میره از بی نوایی، اون یکی میگه: زردک میخواهی؟
- عقربو زیر حصیره
- به گربه گفتند گات ور دارو خوبه خاک ریخت روش
- بال مگسی اگه کاری نمی کنه، دلی که به هم می زنه
- شکمبه سگ چربی نداره
- در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه
- آدم گدا، این همه ادا
- اگه حموم پچره، عاروس هم کچله
- یارو پدر نداشت عموش می خواست
- کج بنشین و راست بگو
- کم گو فلانِ آدم پر گو رو پاره میکنه
- از دیوار پوت و زن شلافه بترس
- شتر سواری و دولا دولا
- آب استخون نداره
- گدا خری خریده
- کشک لایق کدوست
- آدم قوم و خویش اگه گوشت همدیگر رو بخورند استخوانش را بیرون نمی ریزند.
- صدای ترق ترق گردوها را خدا می شنود
قصه ها و افسانه ها
قصه خواندان و قصه شنیدن یکی از نیازمندی های روح آدمی است. نیروی تخیل و تصور مردم و باورهای عامیانه قصه هایی می سازد و گویندگان و نویسندگان و خیال پرستان آنها را قالب ریزی می کنند. حتی در کتاب های آسمانی هم قصه ها و افسانه هایی برای ارشاد و تنبیه مردم نقل شده است.
قصه ها و افسانه های زیبایی بسیاری، چون گنجینه های گران بها، در سینه مردم ایران، از روستاییان و کوه نشینان و پیرزنان مدفون است که چون آن که پیش از این گفتیم تا روزگاران اخیر جزو ادبیات شمره نمی شده و تنها با پیشرفت ادبیات نو و آغاز پژوهش و مطالعه در انوع ادبیات، میل و علاقه به گردآوری و نشر انها در میان مردم پدید آمده است.
کبری ته چاهی
در زمان های دور در سرزمینی کوچک زن و مردی با هم زندگی می کردن، اسم زن کبری بود که خیلی وَر سر شورش نق می زد و هر وقت که مرد از سر کار میومد خونه کبری ایقَد که غر و نق می زد کلافه می شد تا اینکه مرد از غرغر کِردن زنش به تنگ می یاد و تصمیم میگرده یه روز کبری رو تو چاه بندازه به خاطر همین به زنش میگه کبری جان، دلبرم بیابا هم بریم بیابون گردی. یه روز صبح زیلو و یه ذره خوردنی همراشون برمی دارن و به گردش می رَن جایی که اونا رفتن یه چاه گُنده و پر عمق بود. مردِ به کبری میگه که همین جا کنار چاه بشینیم، پس بساطشون رو که چایی و غذایی بود که کبری از شب پیش تو کماجون پخته بود می ذارَن وَر زمین ولی بر طبق عادت تادِم ظُر هِی کبری نق می زد و مردِ هم هی طاقت می اُوُرد تا اینکه بعد از خوردن غذاشون پا می شن که بِرَن مرد بر سر چاه می ره و به کبری می گه بیا ببین تو چاه چه خبره، تا کبری میاد که نگاه کنه مرد اونو تیله می ده تو چاه بعد می گه آخِش راحت شدم از نق نقای زنم و به خونه برمی گرده. صبح روز بعد یه مردی که از اوجو رد می شه میاد وَر سر چاه که آب بکشه، دُول آب رو تو چاه می ندازه، وقتی دول رو بالا می کشه یهو چشمش به یه مار می اُفته، از ترس ایکه مار اونو بِکَنه دول رو می خواس وِل کنه که یه دَفه به امر خدا مار به حرف میاد و داد می زنه که ای مرد تور خدا منو تو چاه ننداز اگه ایی کارو بکنی من یه آرزوی تو رو برآورده می کنم مرد پرسید چرا تورو تو چاه نندازم مار گفت: یه زن به نام کبری تَه چاهِ، که از بس غُر می زنه منو کلافه کرده حالا تو منو از غر زدن ایی زنکه نجات بده و ببین که به کجاها می رسی مرد دول آب رو بالا کشید و به مار گفت: نمی دونم چه حاجتی بکنم. مار گفت: وَشِت یاد می دَم چکار کنی که ثروت زیادی به جیب بزنی من میرَم وَر دور گردن دختر پادشاه می پیچم و هر کس هم بیایه اونو نجات بده می کِنمِش بعد هم پادشاه به جارچی هاش می گه برَن تو شهر و جار بزنن که اگه کسی بتونه این مار رو اَ گردن دخترم باز بکنه مَ بِهش یه پاداش بزرگی می دم و بعد تو بیا ور گوش من قینوس مینوسی بگو، منم اَ گردن دختر پادشاه خودمو وِل می کنم بعد پادشاه هم به تو پاداش زیادی می ده. مرد خیلی خوشحال می شه و قبول می کنه. مار به مردِ میگه ببین رفیق فقط یه بار آرزوتو برآورده می کنم اگه دوباره اَجایی شنیدی که من ور دور کَردن کسِ دیگه ای هستم وَرنخیزی بیایی چون تو رو می کَنَم، حواست باشه فقط یه بار. مرد قبول کرد و از مار جدا شد. بعد از مدتی که گذشت مرد که دوشت وَرتو بازارِ شهر ول می گشت شنید جارچیای شاه داد می زنن که ماری وَر دور گردن دختر پادشاه پیچیده و همه رَمال ها هم اومدند و نتونستن مارو آزاد کنن اگه کسی هست که بتونه مارو اَ گردن دختر شاه باز کنه پادشاه به او مال و منال زیادی می ده. مرد که فهمیده بود چه خبره اومد جلو جارچیا و گفت منو به قصر ببرید مَ می تونم یه وِردی بخونم و اونو آزاد کنم. مرد همراه جارچیا به قصر رفت پادشاه به دست و پای مرد اُفتاد و گفت دستم به دومنت هر چی بخواهی می دِمت دخترم رو نجات بده مرد گفت دخترتون کجاس. پادشاه مَرد رو وَر پیش دخترش برد. مرد که هَمطو دوشت نشون می داد که کار بِلده، الکی با یه آداب خاصی و با خوندن وردی به پیش مار رفت و دِم گوشش گفت: ای رفیق الوعده وفا. مار به مرد گفت عقب تر برو تا مَ باز بِشم، مرد هم رفت و مار اَ گردنِ دختر پادشاه وِل شد و فوری هم غیب شد همه هم خوشحال شدن و پادشاه تاج گل و جواهرات زیادی به مرد داد و اَ مَرد خداحافظی کرد. چند سال از این مقدمه گذشت مرد که دیگه خیلی پولدار شده بود و دوشت به راحتی زندگی می کرد که دوباره شنید ماری ور گردن دختر پادشاهِ سرزمین دیگه ای پیچیده و کسی هم نتونسته اونو نجات بده. پادشاه اون سرزمین هم گفته اگه کسی بتونه مار رو جدا کنه پاداش زیادی می دَم و وقتی هم شنیده بود که قبلاً یه مردی ای کار رو کِرده به سربازاش دستور می ده که برَن و اون مرد رو پیدا کُنن و وَردارنِش بیارنش تو قصر. مرد خیلی ناراحت می شه و پیش خودش می گه که ماره گفته بود فقط یه بار مَ وَر تو ای کارو انجام می دَم و بار دوم اَ گردن کسی وِل نمی شم اگه هم تو بیایی نزدیک مَ، مَ تو رو می کِنَم و تو می میری، همطو که دوشت فکر می کرد، سربازا اَ راه رسیدن و مرد هر چی التماسشون می کنه که نمیاد به زور می برنش و می گن که اگه ای کارو انجام ندی پادشاه تو رو می کشه. مردِ بیچاره هم می بینه اگه ای کارو انجام نده شاه می کُشش، اگه هم وَر پیش مار بره کشته می شه بالاخره تصمیم می گیره که بره. وقتی به قصر می رسه می بینه که بله، مار ور گردن دختر پادشاه پیچیده و کَنده هم نمیشه، مار هم که یهو مردرو می بینه چشماشو گرد می کنه و با نگاش به مرد می گه اگر نزدیک بشی میکشمت. مرد اَترس رنگش پریده بود و مثه گچ سفید شده بود که یهو یه فکری به ذهنش میاد، یواش یواش می ره طرف مار و می گه سلام جناب مار مَ نیومدم تو رو اَ گردن دختر پادشاه باز کنم مَ به خاطر یه چیز دیگه ای خدمت شما رسیدم. همطو که مار نگاش می کرد مرد جلوتر اومد و گفت: مَ اومدم به شما جناب مار بگم کبری ته چاهی داره میاد مار که اینو شنید نفهمید که چطور خودش رو اَ گردن دختر پادشاه وِ ل کنه و زودی از اوجا گریخت. مرد هم دوباره به خاطر کاری که کِرده بود اَ پادشاه هدیه های گرون قیمتی گرفت و سالهای سال با خوشی و خوشالی زندگی کِرد. مار هم از اون روز اَ ترس کبری ته چاهی دیگه وَر دور گردن کسی نپیچید.
۱- زیلو: فرش
۲- گُنده: بزرگ
۳- کماجون: قابلمه
۴- تا دِم ظُر: تا وقت ظهر، هنگام ظهر
فرم در حال بارگذاری ...