بیت بعدی فردوسی در این داستان ، باز در مورد کاوس کم خرد است :
همان داستان یاد باید گرفت که خیره بماند شگفت از شگفت
ج۲ب۱۰۸۷
کاوس بعد از این که به شاهی می نشیند ، روزی که در گلشن زرنگار خویش مشغول خوردن می خوش گوار بود رامشگری از مازندران برای رفتن به پیشگاه کاوس از او بار می خواهد ، کاوس به او بار می دهد ، رامشگر سرودی برای کاوس می خواند که فردوسی آن را مازندرانی سرود می نامد . این سرود چنان خوش و برانگیزنده است که کاوس خودکامه را بر آن می دارد تا لشکر به مازندران کشد . بزرگان ایران زال را به نزد کاوس می فرستند تا او را از رای نادرست خویش بازگرداند ، اما پندهای زال کارساز نمی شود . سران سپاه با گزیده ای از سپاهیان ، ناگزیر در خدمت کاوس به مازندران می روند . یک هفته ی بعد وقتی کاوس و همراهانش به مازندران می رسند ، شاه مازندران دیوی به نام «سنجه» را نزد دیو سپید می فرستد و از او یاری می جوید . دیری نمی گذرد که دیو سپید سرکرده ی دیوان مازندران با سپاهی گران از دیوان شبانه فراز می آیند . همان شب ابری سیاه نیز در آسمان نمایان می شود و دود سیاهی همه جا را فرا می گیرد که وقتی روز فرا می رسد چشم کاوس و دو بهره از لشکریانش تاریک می شود یک هفته یی بر این سان می گذرد از ایرانیان در شهر مازندران کسی را بدیده نمی شد دید . و فردوسی با مشاهده ای داستان می گوید که این داستان آن قدر «شگرف و نوآیین و بی پیشینه» (کزازی،۱۳۸۷: ۳۷۰) است که هرکس با شنیدن آن شگفت زده و آشفته می شود .
سرانجام دیو سپید و دیوان دیگر به جنگ با کاوس و لشکریانش می آیند ، کاوس که مستأصل و درمانده شده است ، مردی را که تیزرو است را به نزد دستان و رستم می فرستد و به او پیغام می دهد که همه در چنگ اهریمن افتاده ایم و از او مدد می خواهد زال که این پیغام می شنود رستم را فرامی خواند و داستان را برا او بازگو می کند رستم در پی سخنان زال از راه کوتاهتر که پر از دیو و شیر است رهسپار دیار مازندران می شود . رودابه از رفتن فرزند خویش نگران و گریان است ، فردوسی بزرگ در اینجا دوباره با مشاهده ی رفتن رستم و ناله های رودابه به یاد بی وفایی و ناپایداری زمانه می افتد و لب به سخن می گشاید :
زمانه بر این سان همی بگذرد پی اش مرد دانا همی بشمرد
هر آن روز کان بر تو بر برگذشت تنت از بد گیتی آزاد گشت
ج۲ب۱۱۵۷-۱۱۵۶
فردوسی زمانه را انسانی تصور کرده است که در حال راه رفتن است ، و گذر زمانه را به راه رفتن مانند کرده است ، حال که زمانه مانند یک انسان در حال رفتن است انسان دانا باید گام های او را بشمرد و خوشحال از گذر آن باشد چرا که هر روز از زمان که می گذرد ، به اندازه ی همان یک روز تن انسان از بد جهان آزاد می گردد . و با این سخن به نوع بشر یادآور می شود که هیچ چیز این دنیا ارزش شادی و اندوه را ندارد ، حتی رودابه نیز نباید از رفتن رستم ناله سر دهد .
رستم پس از گذر از هفت خوان و نجات دادن کاوس و لشکریان ، کاوس را به شهر ایران بر سر تاج و تخت می آورد . کاوس وقتی به شهر ایران می رسد باز می و رود و رامشگران را فرامی خواند و به رامش می نشیند . سپس روزی دهان را به دیوان خویش فرامی خواند . همه شادمان نزد وی می آیند و کنار تخت وی نیز رستم تهمتن نشسته است . کاوس به رستم هدایای بسیار و منشور نیمروز می بخشد ، طوس نوذر را هم سپهد لشکر خود می کند و به گودرز هم مرزبانی سپاهیان می دهد و پس از آن «جهان چون بهشتی شد آراسته / پر از داد و آکنده از خواسته» (ج۲ب۱۷۵۵)
اما این خوشی دوام ندارد و چندی که می گذرد کاوس «رای» گردش در سرزمین پهناور خویش می کند . او با سپاهی گزیده از ایران تا توران و چین و سپس به مکران می رود . آن گاه از مکران به سوی کوه قاف و باختر می آید و چون مردمان این سرزمین فرمانبر او می شوند ، به زابلستان گذر می کند ، او و سپاهیانش یک ماه در نیمروز میهمان زال می شوند . در این هنگام به کاوس خبر می رسد که مردی با گنج و نام در سرزمین تازیان از کاووس شهریار ایران ، روی برتافته و بر وی شوریده است . کاوس و سپاهیان از نیمروز به سوی سرزمین تازیان رهسپار می شوند . آن ها در راه از هامون به دریا می رسند ، کشتی و زورق می سازند و بر آن می نشینند و راه دریا در پیش می گیرند تا به جایی می رسند که مصر به دست چپ بربرستان به دست راست و آب زره در میانه و هاماوران در پیش روی آن هاست ، از این هر سه سرزمین لشکریانی به ایرانیان می تازند ولی سپاهیان ایران شکست سختی به آن ها می دهند . از این رو سپهدار هاماوران پیش از دیگران امان می خواند ، و پیمان می کند که ساو و باﮊ گران بپردازد . در این هنگام کسی به کاوس خبر می دهد که شاه هاماوران دختری زیبا دارد . کاوس مردی را برای خواستگاری سودابه می فرستد ، سودابه با این پیوند همداستان است . کاوس به آیین و کیش خویش با سودابه پیمان همسری می بندد ، یک هفته یی که می گذرد فرستاده ی شاه هاماوارن نزد کاوس می آید و او را به شاهه به مهمانی فرا می خواند، حکیم توس در این جا می گوید :
بدین گونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و رایش درست
ج۲ب۱۸۸۱
شاه هاماوران در فکر خویش اندیشه های بدی برای کاوس دارد و می خواهد که او را به بند کشد اما در ظاهر رای او درست و خوب است و او را برای مهمانی دعوت می کند ، از این رو است که فردوسی می گوید : نهانیش بد بود و رایش درست
سخن بعدی فردوسی در این داستان ابیات زیر است :
چو پیوسته ی خون نباشد کسی نباید بر او بودن ایمن بسی
چو مهر کسی را بخواهی ستود بباید به سود و زیان آزمود
کسی کو به جاه از تو کمتر شود هم از بهر رشک تو لاغر شود
چنین است گیهان ناپاک رای به هر باد خیره بجنبد ز جای
ج۲ب۱۹۰۸-۱۹۰۵
فردوسی با تکیه بر این قسمت داستان و فریب خوردن کاوس از شاه هاماوران این ابیات را می سراید، همانطور که کاوس نباید به شاه هاماوران اعتماد می کرد و به سرای او می رفت ، انسان های دیگر هم باید بدانند که کسی که با انسان بیگانه است شایسته ی اعتماد کردن نیست و زمانی می توان به بیگانه اعتماد داشت که او را با سود و زیان آزمایش کرد . چرا که کسی که از نظر موقعیت دنیوی از دیگری پایین تر است به دلیل حسادت و رشک مورد اعتماد نیست و همواره می تواند به انسان آسیبی برساند و این راه و رسم دنیا است که با هر خیره بادی می جنبد و هر زمان با کسی دوست و با دیگری دشمن است .
بعد از این که رستم باز هم کاوس را از بند شاه هاماوران نجات می دهد و به تاج و تخت خود می رساند این بار دیوی به فرمان ابلیس خود را به صورت غلامی می آراید و بر سر راه شکارگاه کاوس می ایستد و به او می گوید که : گیتی به کام تو شده است ؛ لیکن کاری مانده است که تو هنوز انجام ندادی و آن دانستن راز به نشیب و فراز گردیدن آفتاب است .
فردوسی باز هم یکی دیگر از اندیشه های خویش را در بستر داستان کاوس به زبان می آورد :
ندانست کاین چرخ را مایه نیست ستاره فراوان و یزدان یکی است
همه پیش فرمانش بیچاره اند که با شورش و جنگ و پتیاره اند
جهان آفرین بی نیاز است از این ز بهر تو باید سپهر و زمین
ج۲ب۲۱۰۸-۲۱۰۶
فردوسی می گوید که کاوس نمی دانست که این چرخ بلند مایه و کارساز ستارگان نیست بلکه پروردگار یکتا است که همه چیز را آفریده است و همگان باید به فرمان او باشند و این ستارگان که از روی آن ها پیشگویی صورت می گیرد همه آفریده ی پروردگار و گوش به فرمان او هستند و جهان آفرین خود از همه ی این ها بی نیاز است و این آسمان و زمین و تمام هستی از بهر آفریدگان است . فردوسی بزرگ در حین سرودن داستان های شاهنامه و به بهانه ی تک تک داستان ها ، اندیشه های یکتاپرستی ، اندرز و سخنان حکیمانه ی خود را نیز با لطافت و شایستگی هرچه تمامتر برای ما بیان می دارد .
کاوس به آسمان می رود و در آمل به زمین می افتد ، بار دیگر رستم برای نجات او می رود ، داستان کاوس در شاهنامه به جایی می رسد که فردوسی می گوید :
کجا پادشا دادگر بود و بس نیازش نیاید به فریاد کس
بدین داستان گفتم آن کم شنود کنون رزم رستم بباید سرود
ج۲ب۲۱۶۹-۲۱۶۸
فردوسی با توجه به بی خردی هایی که کاوس انجام داده بود و خود و دیگران به دردسر انداخته بود ، و با توجه به این که همیشه دیگران خصوصاً رستم برای کمک به او حاضر می شوند این بیت را می سراید : که اگر پادشا دادگر باشد نیازی نیست که دیگران به کمک او بیایند .
اما داستان کاوس به پایان می رسد و داستان «پر آب چشم» سهراب آغاز می گردد ؛ فردوسی این بار نیز برای سرآغاز داستان خویش از آرایه ی براعت استهلال بهره می برد و کلام خویش را این چنین آغاز می کند :
اگر تند بادی برآید ز کنج به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمگاره خوانیمش ار بیدادگر؟ هنرمند گوییمش ، ار بی هنر ؟
اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟ ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست ؟
از این راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر تو را راه نیست
به رفتن مگر بهتر آیدت جای چو آرام گیری به دیگر سرای
[که داند چنین داستان را یقین بجز داد فرمای داد آفرین ؟]
نخستین تن ار مرگ بفسایدی دلیر و جوان خاک نپسایدی
ج۲ب۲۳۳۱-۲۳۲۵
داستان سهراب در شاهنامه ، معروف همگان است . حتی کسانی که میانه ی آن چنانی هم با ادبیات ندارند با این داستان آشنا هستند . لذا نیازی به تعریف کردن داستان وجود ندارد ، اما در اینجا بررسی ابیاتی که فردوسی به صورت براعت استهلال در ابتدای داستان آورده است و ربط منطقی آن با بدنه ی داستان ضروری به نظر می رسد .
باز همانطور که بزرگان گفته اند می دانیم که در این جا منظور از ترنج نارسیده ، سهراب است . چرا فردوسی در مصرع اول از تندباد برای افکندن ترنج نارسیده استفاده می کند . در طبیعت تندباد به صورت ناگهانی وزیدن می گیرد و خیلی زود هم از بین می رود و اثری از خود باقی نمی گذارد ، مرگ هم برای سهراب چنین است ، با نگاهی کوتاه به زندگی سهراب درمی یابیم که همه چیز در زندگی سهراب تند و سریع صورت می پذیرد ، تمام مدّت آشنایی رستم با تهمینه و ازدواج آن دو و باردار شدن تهمینه فقط در یک روز اتفاق می افتد . سهراب خیلی سریع می بالد و زمانی که هنوز همسالان وی در کوی و برزن مشغول بازی هستند شمشیر به دست می گیرد . حتی می توان گفت سهراب فقط آیین و راه و رسم جنگ کردن و زور پهلوانان را دارد و خردمندی ، که یکی از مهمّترین خصوصیت پهلوانی است را ندارد ، او هرچند که بالیده و بزرگ شده است ، اما هنوز کودک است می خواهد تاج و تخت کاوس را بگیرد و به رستم بدهد . بنابراین می توان گفت که فردوسی در به کاربردن واﮊه ترنج نارسیده برای سهراب هم به سن کم او اشاره دارد و هم به ناپختگی او . رستم و تهمینه خیلی سریع ازدواج می کنند ، خیلی سریع سهراب به دنیا می آید و می بالد و خیلی زود هم می میرد و حتی بعد از مرگش هم تقریباً از یاد همگان می رود و در شاهنامه دیگر اشاره ی خاصی به او نمی شود ، درست برعکس قهرمانان جوان دیگری که کشته شدند و مدت ها بعد از کشتن آن ها نیز از ایشان در شاهنامه سخن می رود و حتی دیگران به کین خواهی آن ها می نشینند مانند ایرج و سیاوش . بنابراین شاید هدف فردوسی از به کاربردن تندباد برای مرگ هم مرگ زود و سریع سهراب را در نظر داشته است و هم فراموش شدنش را بعد از مرگ . فردوسی در ادامه اشاره می کند مرگ را داد بدانیم یا بیداد ؟ اگر این مرگ داد است که اگر نبود «دست ما در پی چیزی می گشت» ، چرا بعد از رخ دادن مرگ این همه داد و فریاد سر می دهیم و فردوسی در بیت بعدی مستقیماً بازی و کرشمه ی «تقدیر» را در نظر دارد و می گوید که این رازی است که هیچ کس از آن آگاهی ندارد و هیچ راهی نیز برای رسیدن به این آگاهی وجود ندارد و فقط خداوند است که حقیقت این موضوع را به یقین می داند . فردوسی در ادامه می گوید که با مرگ در سرای دیگر آرامش وجود دارد، در این بیت شاید می توان گفت فردوسی به سهراب ناآرام نیز نظر دارد و می گوید که سهراب نیز با مرگ به سرای دیگر به آرامش دست می یابد . درباره ی بیت آخر کزازّی می گوید : «اگر در آغاز کار ، آن زمان که مرگ به سراغ آدمی می آید او جوان و زیبا باشد و به تن خویش بتواند مرگ را افسون کند و آن را از خویشتن براند هرگز دلیر و جوان خاک را نخواهد پسود و زندگانی را بدرود نخواهد گفت ؛ اما آن چنان که استاد در بیت های پیشین بازنموده است ، دریغا که مرگ پیر و جوان نمی شناسد و هرگز افسوده و فریفته ی زیبایی و شادابی برنایان نمی تواند شد.» (کزّازی،۱۳۸۷ :۵۵۵) همچنان که در مورد سهراب این اتفاق افتاد .
فردوسی باز هم در میان داستان و سهراب می گوید :
جهانا! شگفتا که کردار توست هم از تو شکسته هم از تو درست
از آن دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج آز یکی دشمنی را ز فرزند باز
ج۲ب۲۹۹۸-۲۹۹۵
در اینجا باز فردوسی اشاره می کند که اتفاق افتادن داستان سهراب به دلیل باز تقدیر و کردار جهان است ، با خواندن داستان خواننده نیز خود به این موضوع پی می برد که دست تقدیر است که رستم ، سهراب را بازنمی شناسد . سوال کردن سهراب از هجیر نام پهلوانان ایرانی را، وجود زنده رزم ، سخنان خود رستم درباره ی سهراب «تو گویی که سام سوار است و بس» و حتی سخنانی هم که رستم و سهراب در طول نبرد با یکدیگر داشتند ، هیچ کدام منجر به شناخت این پدر و پسر همدیگر را نمی شود ، دلیل این را فردوسی تقدیر دنیا ، دور بودن خرد و آزمندی معرفی می کند . با مطالعه و بررسی سیر سخنان فردوسی در طول شاهنامه می توان به یقین اظهار کرد که شاهنامه کتاب بی اعتباری جهان ، ستایش خرد و نکوهش آز است و بهتر است بگوییم که این سه موضوع بیشتر از موضوعات دیگر در نظر فردوسی بوده است .
باز در هنگامه ی افکندن سهراب رستم را ، فردوسی می گوید :
همه از تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود
ج۲ب۳۱۰۲
در اینجا نیز فردوسی سخن به نکوهش آز می گشاید و می گوید این تلخی روزگار همه به دلیل آزمندی بشر است ، و تلخی مرگ سهراب برای رستم به دلیل وجود آز است .
در پایان داستان سهراب فردوسی به قضاوت درباره ی رستم می نشیند و می گوید :
چنین است و رازش نیاید پدید نیابی به خیره چه جویی کلید ؟
فرم در حال بارگذاری ...