در من نگری، همــــه تنـــم دل گردد در تو نگـــرم، همه دلـــم دیده شود!
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از او بگریزد او به هزار دست در دامنش آویزد.
آن چه بود که اول میگریختی، و این چیست که امروز در میآویزی؟
آری، آن روز از این میگریختم تا امروز در نباید آویخت!
توسنی کــــردم نـــــدانستـــم همی کـــز کشیدن سختتر گــــردد کمند
آن روز گِل بودم، میگریختم، امروز همه دل شدم درمیآویزم. اگر آن روز به یک گل دوست نداشتم امروز به غرامت آن به هزار دلت دوست میدارم.
این طرفه نگـــر که خود ندارم یک دل و آنگه به هزار دل تــو را دارم دوست!
همچنین چهل هزار سال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود، و هر لحظه از خزاین مکنون غیب گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف در نهاد او تعبیه میکردند، تا هر چه از نفایس خزاین غیب بود جمله در آب و گل آدم دفین کردند.
چون نوبت به دل رسید گل آدم را از ملاط بهشت بیاوردند، و به آب حیات ابدی بسرشتند، و به آفتاب سیصدو شصت نظر بپروریدند.
چون کار دل بدین کمال رسید، گوهری بود در خزانهی غیب که آن را از نظر خازنان ملکوتی نهان داشته بود، و خزانهداری آن به خداوندی خویش کرده، فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الّا حضرت ما، یا دل آدم.
آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند، و بر جملهی ملک و ملکوت عرضه داشته، هیچکس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته، خزانگی آن دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود، و به خزانه داری آن جان آدم شایسته بود که چندین هزار سال از پرتو نور جلال احدیت پرورش یافته بود.
با آن نگــــار کار من آن روز اوفتـــاد کآدم میـــان مکه و طایف فتاده بود!
عجب آنکه چندین هزار لطف و عاطف از عنایت بیعلت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت، و هیچ کس را از ملایکه مقرب در ان واقعه محرم نمیساختند، و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند. یک به یک بر آدم میگذشتند و میگفتند: آیا این چه نقش عجیب است که مینگارد، و باز این چه بوقلمون است که از پردهی غیب بیرون میآورند؟
آدم به زیر لب آهسته میگفت: « اگر شما مرا نمیشناسید، من شما را میشناسم. باشید تا من سر از این خواب خوش بردارم، اسامی شما را یک به یک برشمارم».
هر چند که ملایکه در آدم تَفَرّس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعهای است. تا ابلیس پرتلبیس یکبارهی گرد او طوف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست. دهان آدم گشاده دید. گفت: « باشید، که این مشکل را گرهگشایی یافتم، تا من بدین سوراخ فرو روم، ببینم چه جایی است؟»
چون فرو رفت و گِردِ نهاد آدم برآمد، نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چه در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری از آن دید: سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه. چنانکه بر هفت آسمان هفت ستارهی سیّاره بودبر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون: خیال و وهم و متفکّره و حافظه و ذاکره و مدبّره و حس مشترک، و چنانکه بر آسمان ملایکه بود و در سر حاسهی سمع و حاسهی شم و حاسهی ذوق بود. و تن را بر مثال زمین یافت چنانکه در زمین درختان بود و گیاه ها و جویهای روان و کوهها، در تن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت، و بعضی کوچک چون موی اندام بر مثال گیاه، و رگها بود بر مثال جویهای روان، و استخوانها بود بر مثال کوهها… .
پس چون ابلیس گرد جملهی قالب آدم برآمد هر چیزی را که بدید از او اثری باز دانست که چیست. اما چون به دل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان. هر چند کوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت.
با خود گفت: « هر چه دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست. اگر ما را وقتی آفتی رسد از این شخص، از این موضع تواند بود. و اگر حق تعالی را با این قالب سرو کاری باشد یا تعبیهای دارد در این موضع تواند داشت». با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.
ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند، و دست رد بر رویش باز نهادند، مردود همهی جهان گشت. مشایخ طریقت از اینجا گفتهاند: « هر که را یک دل رد کرد مردود همهی دلها گردد». به شرط آنکه آن دل دل بود زیرا که بیشتر خلق نفس را از دل بنشناسند.
آن بــــود دل کـــه وقت پیچاپیچ جـــــز خـــدای اندرو نیابی هیچ
ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد، با ملایکه گفت: «هیچ باکی نیست! این شخص مجوّف است، او را به غذا حاجت بود، و صاحب شهوت باشد چون دیگر حیوانات. زود بر او مالک توان شد. ولکن در صدرگاه کوشکی بی درو بام یافتم، در وی هیچ راه نبود، ندانم تا آن چیست؟»
ملایکه گفتند: «اشکال هنوز برنخاسته است، آنچه اصل است هنوز بندانستهایم».
با حضرت عزت بازگشتند. گفتند: « خداوندا، مشکلات تو حل کنی، بندها تو گشایی، علم تو بخشی، بر جاهل تو بخشایی. چندین گاه است تا در این مشتی خاک به خداوندیِ خویش دستکاری میکنی، و عالمی دیگر از این مشتی خاک بیافریدی، و در ان خزاین بسیار دفین کردی، و ما را بر هیچ اطلاع ندادی، و کس را از ما محرم این واقعه نساختی. باری با ما بگوی این چه خواهد بود؟»
خطاب عزّت در رسید که: « من در زمین، حضرت خداوندی را نایبی میآفرینم، اما هنوز تمام نکردهام. اینچه شما میبینیدو نمیشناسید هنوز خانه و منزلگاه و تختگاه اوست. چون این را تمام راست کنم، و او را بر تخت خلاقت نشانم جمله او را سجود کنید».
با هم گفتند: « اشکال زیادت ببود، ما را سجدهی او میفرماید، و او را خلیفهی خود میخواند. ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را- سبحانه و تعالی- بییار و شریک و بیمثل و بیزن و فرزند میشناختیم. ندانستیم کسی نیابت و خلاقت او را بشاید. ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم».
بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند، و هر کسی در وی نظری میکردند. گفتند: ما در اینجا جز آب و گل نمیبینیم، از او جمال خلافت مشاهده نمیافتد، در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید».
از غیب به جان ایشان اشارت میرسید:
معشوقه به چشم دیگران نتوان دید جانا مـــرا بـه چشم من باید دید!
گفتند: « از صورت این شخص زیادت حسابی برنمیتوان گرفت، مگر این استحقاق او را از راه صفات است، در صفات او نیک نظر کنیم».
چون نیک نظر کردند، قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته. در صفات آن نظر کردند: خاک را صفت سکونت دیدند، باد را صفت حرکت دیدند، خاک را ضد باد یافتند، و آب را سفلی دیدند، و آتش را علوی یافتند، هر دو ضدّ یکدیگر بودند.
دیگر باره نظر کردند: خاک را به طبع خشک یافتند، و باد را تر یافتند، و آب را سرد یافتند، و آتش را گرم، و همه را ضدّ یکدیگر دیدند. گفتند: « هر کجا دو ضد جمع شود از ایشان جز فساد و ظلم نیابد. چون عالم کبری به ضدّیّت در فساد میآید عالم صغری اولیتر».
با حضرت عزت گشتند. گفتند: « خلافت به کسی میدهی که از او فساد و خون ریختن تولد کند؟»
در روایت میآید که هنوز این سخن تمام نگفته بودند که آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد، و خلقی را از ایشان بسوخت.
چـــراغـــی را که ایـــزد برفــروزد هر آنکـو پف کند دانی چـــه؟ سوزد
اول ملامتیی که در جهان بود آدم بود و اول ملامت کننده ملایکه بودند. و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلّت بود. زیرا که اعتراض اول بر حضرت جَلّت کردند. عجب اشارتی است این بنای عشقبازی بر ملامت نهادند!
عشق آن خوشتر که با ملامت بـاشد آن زهد بـــود که با سلامت باشد
جان آدم به زبان حال با حضرت کبریایی میگفت: « ما بار امانت به رسن ملامت در سُفتِ جان کشیدهایم، و سلامت فروختهایم و ملامت خریدهایم، از چنین نسبتها باک نداریم. هر چه گویند غم نیست!»
بِل تا بدرند پـوستینم همــــه پـــاک از بهر تــــو ای یـــار عیـــار چالاک
در عشق یگانه باشد، از خلـق چه باک معشوقه تو را و بــر ســر عالم خـاک!
چون تسویهی قالب به کمال رسید، خداوند تعالی چنانکه در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود، و به خداوندی خویش مباشر آن بود، در وقت تعلق روح به قالب هیچ کس را محرم نداشت، به خداوندی خویش به نفخ روح قیام نمود.
در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت بدرقهی نفخهی خاص میفرستند. یعنی: « او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام میفرستم. مسافتی بعید است و دوست و دشمن بسیار بر راهاند، نباید که در این منازل و مراحل به دوست و دشمن مشغول شود، و مرا فراموش کند، و از ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند، که راهزنان بر راه بسیارند، زدشمنان حسود و زدوستان غیور. چون اثر نفخهی ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود، تا او در هیچ مقام به هیچ دوست و دشمن بند نشود.
دیگر آنکه روح را بر سیصدو شصت هزار عالم روحانی و جسمانی، ملکی و ملکوتی گذر خواهیم داد، و در هر عالم او را نُزلی انداختهایم، و گنجی از بهر او دفین کرده، تا آن روز که او را در عالم اجسام به خلافت فرستیم این نُزلها و گنجها با او روان کنیم. بر آن خزاین و دفاین کس را اطلاع ندادهایم، جمله من نهادهام. من دانم که چه نهادهام و کجا نهادهام و چون نهادهام. و من دانم که هر یک چون بر باید گرفت؟
در جملهی مقامات دلیل و رهبر روح منم. تا آن جمله بر وی عرضه کنم، و از خزاین و دفاین آنچه او را در آن عالم بکار خواهد آمد بدو دهم، و آنچه دیگر باره به وقت مراجعت با این حضرت او را در این مقام بکار شود بگذارم، و طلسماتی که از بهر نظر اغیار در این راه ساختهام، تا هر مدّعی بگزاف بدین حضرت نتواند رسید با او نمایم و بندگشاهای آن بر او عرضه کنم، تا به وقت مراجعت راه بر او آسان گردد، و از مصالح و مفاسد راه او را باخبر کنم.
دیگر آنکه چون روح را به خلافت میفرستم و ولایت میبخشم، جملهی دوست و دشمن، آشنا و بیگانه منتظر قدوم او ماندهاند. او را به اعزاز تمام باید فرستاد. مقرّبان حضرت خداوندی را فرمودهام که چون او به تخت خلافت بنشیند جمله پیش تخت او سجود کنند. باید که اثر اعزاز و اکرام ما بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند!»
پس روح پاک را بعد از آنکه چندین هزار سال در خلوتخانهی حظیرهی قدس اربعینات برآورده بود، و در مقام بیواسطگی منظور نظر عنایت بوده، و آداب خلافت و شرایط و رسوم نیابت از خداوند و منوب خویش گرفته- که تا نایب و خلیفهی پادشاه عمری در حضرت پادشاه تربیت و رسوم جهانداری نیاموزد اهلیت نیابت و خلافت نیابد- بر مرکب خاص «وَنَفَخُتُ فیهِ» سوار کردند.
هم عقـــل دویــــده در رکابش هم عشق خزیــده در پنـــاهش
مه طاسک گــــردن سمنــدش شب طره پـــرچــم سیـــاهش
و برجملگی ممالک روحانی و جسمانش عبور دادند، و درهر منزل و مرحله انچه زبده بود و جملگی و خلاصهی دفاین و ذخایر آن مقام بود، در موکب او روان کردند.
و او را در مملکت انسانیت بر تخت قالب به خلافت بنشاندند. و در حال جملگی ملأ اعلی از کروبی و روحانی پیش تخت او به سجده درآمدند.جبرئیل را بر آن درگاه به حاجبی فرو داشتند، و میکائیل را به خازنی. جملهی مَلک فلک هر کسی را بر این درگاه به شغلی نصب کردند.
خواستند تا تمهید قاعدهی سیاست کنند، و یک را بر دار کشند، تا در مُلک و ملکوت کسی دیگر دم مخالفت این خلافت نیارد زد. آن مغرور سیاه گلیم را که وقتی به فضولی بیاجازت، دزدیده به قالب آدم در رفته بود و به چشم حقارت در ممالک خلافت او نگریسته، و خواسته تا در خزانهی دل آدم نقبی زند، میسر نشده، او را به تهمت دزدی بگرفتند، و به رسن شقاوت بربستند. تا وقت سجود، جملهی ملایک سجده کردند او نتوانست کرد. زیرا که به رسن شقاوت آن روزش بستند که بیدستوری در کارخانهی غیب رفته بود… .
آوردهاند که چون روح به قالب آدم درآمد، در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت، خانهای بس ظلمانی و با وحشت یافت، بنای آن بر چهار متضاد نهاده، دانست که آن را بقایی نباشد.
خانهای تنگ و تاریک دید، چندین هزار حیوان موذی در وی، از حشرات و حیّات و عقارب و انواع سِباع و اَنعام و بهایم. جملهی حیوانات به یکدیگر برمیآمدند. هر یک بدو حملهای میبردند و از هر جانب هر یک زخمی میزدند، و به وجهی ایذائی میکردند. و نفس سگ صفت، غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی میافتاد.
روح نازنین که چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار ناز پرورش یافته بود، از آن وحشتها نیک مستوحش گشت، قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست، نعمت وصال را که همیشه مستغرق ان بود، و ذوق ان نمییافت و حق آن نمیشناخت بشناخت. آتش فراق در جانش مشتعل شد، دود هجران به سرش برآمد. گفت:
فرم در حال بارگذاری ...